۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

بد دِل

دیدی بعضی آدما رو؟
از ترس اینکه کفاشی کفش های پاره شونو بدزده، یه لنگ یه لنگ کفشاشونو می برن کفاشی برا تعمیر؟

کِی و چگونه جنگیدن

- ابتدا مثل مرگ بی صدا بودند. مردم را می گویم. امروز را می گویم. بعد، صدایشان که برآمد، خیال کن که دماوندِ خاموش، به شوقِ آتش افشانی گرفتار شد. درست آن زمان که هیچ ماموری انتظار ندارد که عابری، نفسی، به جسارتی بکشد، یکپارچگیِ غوغایی کر کننده و هزار سویه، ماموران ستم را دیوانه می کند. نگاه کن! ما ملتِ خاموشِ خاموشِ توسری خور، هرگز این قدر پرخروش و یاغی نبوده ییم. ما ملت عاشق، چقدر خوب می دانیم که چگونه می توان، به ضرورت، صدا را - مثل نفرت- به سکوت تبدیل کرد، همانگونه که می دانیم چگونه می توان نانِ تازه را خشک کرد و نگه داشت، برای روز مبادا، و گوشت را قورمه کرد و نگه داشت، و ماهی را نمک سود و دود زده کرد و نگه داشت، و امید را مثل یک قرآن خطی بسیار کهنه، در پوششی از مخملِ سبز، در ته صندوقی قدیمی نگه داشت. ما ملت، چقدر خوب می دانیم که کِی باید به یک صدای برخاسته ی به ظاهر آرام، با میلیون ها صدای رسای خوف انگیز پاسخ بدهیم. یک ملتِ عاشق، مثل ملت ما، ملتی ست که به هنگام نعره کشیدن، به هنگام جنگیدن، چگونه نعره کشیدن و چگونه جنگیدن را خوب می داند.
یک ملت عاشق، مثل یک قطعه سنگِ عظیمِ حجیمِ غول آسا در دیواره ی کوهی رفیع، خاموش است و آرام و موقر... مگر در آن لحظه ی هراس انگیز که بخواهد، به قصد لِه کردن، از دیواره جدا شود.
نادر ابراهیمی – یک عاشقانه آرام

۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

احتیاط کنید برادرها!

- احتیاط کنید برادر ها، احتیاط کنید! این نوع وظایف، معمولا، از نقطه ی خیر آغاز می شود، به شر شیطانی ختم. از آغازش بترسید تا به ختمش نرسید. از کناره بروید تا فرو نروید برادرها!
- تا جایی که بتوانیم همین کار را می کنیم خواهر!
- سازمان امنیت را مصدق بنیان نهاد، ماده ی پنجِ حکومت نظامی هم در دوره ی او تثبیت شد، و مصدق، یک آزادیخواه به تمام معنی بود. این تنها زمان بود که آن سازمان و ماده را به چیزی یکپارچه جهنمی تبدیل کرد و مردم را به قیام علیه ابلیس برانگیخت. حالا شما مردان جوان با ایمان، مراقب باشید در ساقط کردن حکومتی که به راستی مردمی ست- یا ما اینطور اعتقاد داریم- سهیم نشوید، برادرها!
این ها جملاتی از زبان همسر نادر ابراهیمی است که زمانی که برادران بسیجی برای بازخواست او از اینکه کتابهای کهنه ی سیاسی می فروخت در کتاب فروشی اش در کنار کتاب های مطهری آمده بودند بین او و برادران رد و بدل شده!
که در کتاب یک عاشقانه آرام نادر ابراهیمی آمده است...

۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

Rain


I need a real rain these days!

۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

این روزها

سیستم اس ام اس هنوز بعد از یک هفته به طور کامل قطعِ... دیشب از حول و حوش ساعت 7 هم موبایل ها قطع بود تا ساعت 1 و 2 بامداد... چه آشوبی که نبود دیشب توی دلم... منتظر بودم تا صبح بشه بفهمم دوباره کجا افتادن به جون مردم که لازمه اش قطع موبایل ها برای این همه مدت بوده...
فکر می کنم دلایلی این چنینی برای کسانی که هنوز باور نکردن در چه موقعیت بحرانی ای این مملکت قرار داره کافی باشه...
به اخبار تلویزیون به هیچ وجه من الوجوه اعتماد نکنید!
کشته شدگان 25 خرداد هفت تن بوده اند، 4 شهروند عادی و سه تن هم بسیجیان خشمگین از راهپیمایی مسالمت آمیز، درگیری در ابتدا بین یک شهروند و یک بسیجی به صورت لفظی بوده که به ناگاه با خشم بسیجی همراه شده و از پشت بام مشرف به آزادی به مردم عادی تیراندازی می شود... یکی از چهار شهروند کشته شده فرزند یکی از کارمندان وزارت اطلاعات بوده است... صدا و سیما سعی در این دارد که این افراد را آشوب گرانی توصیف کند که وابسته به عوامل خارجی هستند... باور نکنید! اینها نیروهایی هستند که سالها در پایگاه های بسیج با خشم و کینه و نفرت تغذیه شده اند... همان هایی که به کوی دانشگاه تهران حمله می کنند و 5 نفر را اعم از دختر و پسر می کشند و چندین نفر دیگر را زخمی می کنند... همان ها که به خوابگاه دانشگاه های اصفهان و شیراز و مشهد حمله می برند .... اینها همان هایی هستند که اگر مص.با.ح.یز.دی یا ر.هب.ر حکم دهند ساکت می شوند و یا حتی می میرند!
هرچند وجود این به اصطلاح فرصت طلبان را نیز که از این آب گل آلود ماهی می گیرند را نیز نمی توان نادیده گرفت...

۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

میر حسین

هیچی دیگه هم که نشه، تو حرفت رو زدی...
حتی اگه حریف همه ی قدرت رو در دست داشته باشه و تکذیبت کنه، حتی اگه باهوش و سیاست مدار در سخنوری و جو سازی و پرده دری و پرونده سازی باشه...
تو همه ی حرفت رو زدی، سند هم آوردی... بماند که بزرگترین سندت صداقت نهفته در برق چشمت بود...
و من از شادی فریاد کشیدم نه به خاطر تو، که به خاطر حرفی که زدی:" مردم این می آید جلوی شما دروغ می گوید! و امام صادق گفت: والله. والله. والله که مومن دروغ نمی گوید"

دولت دروغ گو

۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

...

می دونی ؟ خدا ها حسود هستن آ اما دل بدجنسی ندارن...
حالا تو چرا این چند روز بدجنس به نظر می آی ؟

کابوس

یادته اون شب که از خواب پریدم رو؟ خواب دیده بودم یکی اومده و تمام برگهای گلدون شمعدونیمون رو کنده و توی باغچه کاشته و چه گریه ای کردم اون شب تنهایی... توی خواب از شدت گریه و ناتوانی این قدر زار زده بودم که نفسم بند اومده بود و شل و بی حرکت نشسته بودم گوشه ی حیاط و به پژمردن برگ های گلدونم توی باغچه خیره شده بودم... یادمه اون آدم توی خوابم که خیلی بد جنس بود در جواب اعتراض مامان که چی کار گلدونش داری؟، با قیافه ی حق به جانب و با کلمات زیبا برای مامان توضیح داد که هدفش از این کار این بوده، که من جای یه گلدون به تعداد برگ های اون گلدون، گلدون جدید داشته باشم و می گفت چند روز که به اینا آب بدی همشون گلدونای تر و تازه می شن... و من ناتوان بودم اون لحظه ... اتفاق افتاده بود، گلدون من پرپر شده بود، این بار در لفاف تولد دوباره و فقط من می دانستم که گلدونم مرده و حتی دیگه شاخه ای ازش نمونده که من بخوام قلمه بزنم و دوباره از نو زنده ش کنم... پس سکوت کرده بودم و آروم آروم گریه می کردم و در دل بیش از اینکه برای گلم ناراحت باشم ناراحت روزایی بودم که من از غصه لال شدم و اون آدم به اسم تولددوباره بقیه ی گلدونای شهر رو هم پرپر کنه...
و غصه ها که نخوردم اون شب وقتی تو بهم گفتی کاش اون شب تو هم توی خوابت موهاشو دونه دونه می کندی تا دلت خنک بشه ... گلدون من که دیگه برنمی گشت، می گشت؟
پ.ن:
نمی دونم چرا این چند روز و چند شب همش با دنبال کردن جریان انتخابات یاد این خواب وحشتناکم می افتم ... می ترسم که تعبیرش ...!
خدا نکنه!
جناب آقای کروبی جای انتقام گرفتن و دلتون کمی خنک شدن کاش از چند سیاست مدار علمی کمک می گرفتین و یه کم از وجهه ای که این آدم میون قشر تاثیرپذیر داشت کم می کردین نه اینکه اونو مظلوم تر جلوه بدین و مناظره رو همون جوری پیش ببرین که اون دلش می خواد!
آدمای روشن فکر که خودشون می دونن دنیا دست کیه لازم نبود بهشون ثابت کنید!

گل سرخ عاشقی

یه گلی دارم سرخ سرخ... سرخیش رو از کجا آورده که این جور این قلب رو به تپش می ندازه؟
بهترین، قشنگ ترین، خوش بوترین، عاشقانه ترین، مخملی ترین و تو ترین گلی که هدیه گرفتم. سرشارم از لذت و قنجی که نمی ره دلم هر بار که فرو می رم لای گلبرگاش، مثل گم شدن تو آغوشت مثل خزیدن بینیم زیر گردنت لای دکمه های پیرهنت! صدای تپش قلبت رو لابه لای گلبرگاش رکورد کرده همون لحظه که برام می ذاشتیش زیر سقف آسمون، به گوشم نزدیک تر از وقتاییه که سرم رو می ذارم روی سینه ات... نرم تر از تمام کلمات شاعرانه ای که تا حالا آروم و آهسته دم گوشم گفتی می لغزه و می ریزه تو وجودم و من پر شدم امشب از تو ... با این گل!
می خوام که جاودانه اش کنم. حس نابی که می ترسم از تکرار نشدن و شدنش که اگه نشه دلم چه تنگ که نمی شه واسش و اگه بشه هم که هیچ چیز اون اولین هم آغوشی، اولین بوسه، اولین نگاه، اولین لرزش و اولین آه نمی شه؟ ...
می ذارم توی گلدون اما می دونم که می میره این جور... محکم در آغوشم می گیرمش اما می ترسم که له بشه، بپوسه... چی کارش کنم ؟ که بمونه پیشم برای همیشه ... دلم نمی آد خشکش کنم بوش می پره... رنگش تیره تر از اونی می شه که الان هست... اما چاره ای ندارم باید نگه اش دارم، نگه ات دارم ... اما
من که برای نگه داشتن گلت ناگزیر به خشکوندنش هستم برای نگه داشتن خودت که تازه تر و خوشبوتر و نرم تر و سرخ تر از هر گلی هستی ناگزیر به چی هستم؟!

احمدی نژاد و کروبی؟

آقا این دکتر از کجا تغذیه می شه؟
در عین این که آدم کثیف و غیر اخلاقی و دروغگوی بزرگی است به نظرم چند سیاست مدار که تنها تخصصشان جنگ روانی است دور و بر خودش داره!
مدل جنگ روانی، پرونده سازی ش و این که کی و کجا ازشون استفاده کنه رو به نظرم یکی از کاخ سفید و یا حتی القائده براش می فرسته!
مدل خودزنیشم به مدل کارای طالبان می مونه جدا!
خدا رحم کنه بهمون اگه خودمون رحم نکنیم به خودمون...

۱۳۸۸ خرداد ۱۶, شنبه

حرمت

آه ... اگر این پرده برافتد من و تو دگر نمانیم ...
اگر چند بمانیم و بگوییم همانیم!


بزن آن پرده اگرچند تو را سیم از این ساز گسسته
بزن این زخمه اگرچند در این کاسه ی تنبور نماندست صدایی...

چشم من آن روز مبیناد که خاموش در این ساز تو بینم
نغمه ی توست بزن، آن چه که ما زنده بدانیم...



این انتخابات با همه ی انتخاباتای دیگه فرق می کنه. اگرم تا حالا خیلی فرقی نداشت از مناظره ی 13 خرداد به بعد دیگه جدا فرق داره.
اگر این آقای دکتر احمدی نژاد که کاری جز پرده دری بلد نیست رای بیاره چیزی از ما و ایران باقی نخواهد ماند...
بلند شید... هر کاری می تونید(جز پرده دری و نااخلاقی) بکنید که این مردک رو کله پا کنیم...
سخن از ماندن نیست
سخن از عمق غم است...

سفر

سفر یه جور شکایته به خندیدن دیگران!

۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

مناظره

حرف نمی زدم نه اینکه حرفی نیست...
خواستم نگم از انتخابات و ریاست جمهوری... حرف زیاده و همه هم حرف می زنن
منم که چند وقتیه حالم بده. بد بده ها ...
تو این هیر و ویر و جهنم هم داره می شه 22 خرداد
ببین چی کار کردی امشب که من سینه خیز اومدم پای این و یه انگشتی دارم می نویسم
هیچی ندارم برای گفتن که به نظرم این قدر فریاده که کر کرده هممون رو، تصمیم می گیرم که بلند شم برم بیرون از اتاق و بحث کنم ، می گم فردا که دانشگاه رفتم جلوی بوفه خفه خون نمی گیرم که بقیه حرف بزنن و من هیچی نگم ... می گم که از فردا ریدر رو دوباره فعال می کنم و هی شر می کنم با بقیه... می گم می رم تو ستاد و .... هزار تا حرف دیگه
این مردم باید بدونن دنیا چه خبره!
اما نه.... هیچ نمی کنم
هیچ نمی گم.... این فریاد بلندتر از اونه که نیازی به دستگاه پخش داشته باشه
می دونم که شاید خیلی ها نشنون.... منم بگم نمی شنون
این فریاد بلندتر از اونه که من و تو بخواهیم دادش بزنیم.
اگر نمی شنون نمی خوان!
و من این جا فقط اینو می گم که بماند همین!
اگر این مردک باز رئیس این ملت شود وای بر ما، وای بر منی که چهارسال دیگر زندگی ام خمیره ی کل آینده ام خواهد بود، وای بر منی که 8 سال به کم، به هیچ راضی شدم!
می خوام نقد کنم مناظره رو، وا می مونم که چی بگم ؟ مگه ابهامی هم برای روشن شدن وجود داره؟
جناب دکتر شما با دفاعیاتتون فقط ثابت کردید که نه حرفی برای گفتن دارید و نه برنامه و سیاست روشنی برای آینده ی حتی خودتان!
شما فقط ثابت کردید که یک ترسو هستید.... بسان کودکی که وقتی از او خواسته می شود برای دروغی که گفته عذر خواهی کند شروع به متهم و حتی رسوا کردن هم مهدکودکی هایش می کند!
شما از خود هیچ دفاعی نکردید چون جایی برای دفاع باقی نگذاشته بودید ... شما حتی سعی نکردید که خود را توجیه کنید... شما فقط کمی داد و بیداد کردید که ای وای حالا چرا به من گیر می دین این همه آدم گنده تر و مهم تر از من!
شما در این امتحان از نظر علمی مردود حساب می شوید و اگر از صندوق بیرون آمدید بدانید که مردم ما احمقانی بیش نبودند که شما با گریه و داد و بیداد و ننه من غریبم های ابلهانه فریبشان که نه دلخوششان کردید؟
خستمه!
پ.ن:
ما یه استادی داریم دانشکده فیزیک دانشگاه شریف که از قضا معاون آموزشی کنونی دانشکده است و زمانی معاون آموزشی کل دانشگاه بوده.
چند ماهیه هر بار که من از سر اجبار به اتاقش می رم باور کنید با همون حالت امشب احمدی نژاد در مقابل موسوی برای من سر تکون می ده که : " خانم فلانی من شما را دوست دارم و از سر دلسوزی به شما می گویم که به شما آمار غلط داده اند، شما عمرا فیزیک دوست ندارید... من نمی دانم چه کسی به شما این پرینت کارنامه را داده، من نمی دانم چه کسی اسم شما را پای این مقاله نوشته، من می دانم که شما حتی توانایی پاس کردن فیزیک 1 را هم ندارید چگونه نمره گرفته اید نمی دانم....." و بعد در نهایت خونسردی می گه :" نه! متاسفم شما توانایی فیزیک خواندن ندارید. و من برای شما هیچ نامه ای امضا نمی کنم!"
پ.ن2:
چرا آدما این قدر عین همن؟