۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

می دونی چیه؟ حسم اینه که آدمای دور و برم، بسته به حال و روزشون، فقط بخشی از" من" رو دوست دارند و یا براش احترام قائل می شن یا بدتر فقط بخشی از من رو می بینن و به بقیه ش کاری ندارند، نمیخواهندش و یا حتی انکارش می کنن... می ترسم یه روز از همین روزا مجبور بشم "همه" ی خودم رو به حراج بذارم.

البته به نظرم این ناشی از یه بیماری "خودخواهانه" ای است که من دارم. اینکه نزدیکان و اطرافیان من بر اساس نیاز آنها شکل می گیرند، نه بر اساس نیاز خودم. با خودم می گم تو این روزای تلخ و شیرین و سبز و سیاهِ زندگیت وقتی نیازی به من نداری دیگه چه اصراریِ؟
نمی دونم!

دلسوزِ ایران اسلامی

هنوزم می گم: صد سال دیگه هم بگذره سیاست مدارتر و زیرک تر و شجاع تر از اکبر هاشمی رفسنجانی که دلسوز ایرانِ اسلامی باشه متولد نخواهد شد.
امروز من وقتی حرف می زد داشتم از هیجان خفه می شدم مخصوصا خطبه ی آخرش.
هزارتا خاتمی و موسوی دوست داشتنی دیگه هم بیان اگه تو نباشی این مملکت دو روزه به بن بستِ وحشتناکی خواهد رسید.

برگ زرین

جناب احمدی نژاد با معرفی رحیم مشایی به عنوان معاون اولشون و هم چنین جناب آقای خوشنام و پر افتخار و دوست داشتنی ثمره هاشمی و از همه جالب تر بذرپاش به عنوان معاون و رئیس سازمان ملی جوانان!! برگ زرین افتخار دیگری در دفتر اعمالشون ثبت کردند.

عدالت خواهی


گروه دانشجویان عدالتخواه که در مقابل سفارت آلمان به خاطر شهید شدن یک زن مسلمان تجمع کرده اند حتی یک بیانیه در محکومیت کشتار مسلمانان چین که بیش از 100 ها تن هستند صادر نکرده اند.
نمردیم و معنای عدالت خواهی رو فهمیدیم . البته از اینا بیش تر از این انتظار ندارم. اینا همون هایی اند که در مقابل حرف های حمایتی رحیم مشایی از اسرائیل هم واکنشی نشان نداده اند و فقط خواستار محکومیت میر حسین موسوی هستند.
تازگی ها عدالت تعریف خاصی پیدا کرده : اون چیزی که دولت نهم با اون موافقه... کشتن مسلمون وقتی بده که دولت نهم حکم بده. فرق می کنه چینی ها این کار رو بکنن یا یه آلمانی نژاد پرست.
معیار عدالت و عدالت خواهی این دانشجویان بر اساس سیاست های دولت نهم اندازه گیری می شود.
ننگ بر شما دانشجویان که عقل و منطق و شرع و عدالتتون رو به احتمال حمایت چین در گروه 5 + 1 از ایران فروخته اید.

توپولوفِ روسی

هواپیمایی سقوط می کند و قریب به 160 نفر می میرند. با گناه و بی گناه. اولین بار نیست که در توپولوف های روسی این اتفاق می افتد. باز هم ما دست روسیه را محکم می فشاریم، رئیس جمهور مورد علاقه رهبر، در اولین روز پس از انتصابش به این پست به مسکو پناه می برد، قلبِ روسیه با تمام تمایلاتِ کمونیستی پنهانش... روسیه تنها کشوری است که از چالش های هسته ای ایران نفع می برد.
دارم به این فکر می کنم جدا آمریکا دشمن ماست یا روسیه؟
دارم به داستان پناهنده شدن محمد علی شاه قاجار به سفارت روسیه در 24 تیر 1288 فکر می کنم درست 100 سال پیش. یک قرن از اون موقع گذشته و ما هنوز ...
24 تیر 1288 شهر تهران پس از یک روز جنگ خیابانی به دست افراد مسلح بختیاری و گیلان افتاد و محمد علی شاه قاجار در پی تصرف تهران به دست نیروهای مخالف با خانواده خود به ساختمان تابستانی سفارت روسیه در زرگنده قلهک پناهنده شد و با تحصن در ساختمان سفارت پناهنده شدن به بیگانه را بر مذاکره با سران مخالف و پذیرفتن شرایط آنان ترجیح داد که در تاریخ به عنوان اقدامی شرم آور ثبت شده است.

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

کیش و مات

دستام رو گرفتم بالا. خوب نیگاه کن. این یعنی تسلیم!

حالا با خیالِ راحت بشین اون بالا برا خودت یه نفس راحت بکش، تکیه بده به عرشِ کبریاییت و یه لبخند بزن که یعنی کیش و مات...

شکوفه

می دونی یه وقتایی لبریزی از خوندن، نوشتن، گفتن! وقتایی که پناه می بری به خوندن، نوشنتن، گفتن!
اما باید یواشکی آروم آروم تو دلت بخونی، بنویسی، بگی!
بس که این روزا روزای خوندن و نوشتن و گفتن نیستن!

بس که خرِ خودخواهِ انحصارنطلبِ، انحصارطلب شده است این منِ امروز!

بس که دلش برا اون وبلاگش تنگ شده...
بس که این فایلِ ورد تو کامپیوتر حجمش زیاد شده...
حالا عِب نداره، تو بشین هی پیش خودت بگو که من بی غیرتِ بی عاریه که نگو!
باشه.باشه!

انتظار

گاهی آدم یه شکلیش می شه که 24 ساعت براش مثلِ 24 قرن طول می کشه... ضربه ی دردناک ترش وقتیه که سرِ 24 ساعت بخوای به این فکر کنی که نکنه این 24 ساعتِ جدی جدی مثلا 24 روز بخواد طول بکشه؟

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

یه حرفایی هست که آدم باید حتما بزنه. نزدنش می کشه روح آدمو گاهی، گاهی هم نزدن این حرفا باعث می شه که آدم نتونه خوب فکر کنه... و خوب تو که بهتر از هر کسی می دونی فکر نکردن چه بلایی سر نفسِ بشریت و خود آدم می یاره!
خوب آدم باید یکی رو این جور موقع ها پیدا کنه که بره هی حرف بزنه حرف بزنه بدون این که بترسه یا حتی ذره ای سبک و سنگین کنه که چه جوری باید بگه که بعدش مجبور نباشه هی هی هر جمله ی قبلا گفته شو تیکه تیکه کنه و کالبد شکافی و برای هر کلمه ی ساده صد تا مترادف پیدا کنه و به همه زبون های دنیا حرف بزنه تا منظورش رو برسونه...
اوهوم، باید تو زندگی هر آدمی یه چند تایی از این آدما پیدا بشن، اگرنه تو باید قید هر چی از اون کارایی که نتیجه ی این حرف زدن و تخلیه شدن و فکر کردنه ست رو بزنی.
بعد نکته ی مهم این قصه اونجاست که، زدنِ این حرفا به کی، هیچ ربطِ مستقیمی به میزان و عمق دوستی و صمیمیت نداره... گاهی آدمه باید خیلی دوستت باشه گاهی نه!
بذار راحت بگم... آدمه باید بدجور محرم باشه. گاهی محرم آدم خیلی هم با آدم صمیمی نیست... محرم شدن یه جنس خاصی از دوستیه که قابل تعریف در قالب کلمات و یا یه چارچوب خاص نیست. تازه یه محرم در تمام موارد محرم آدم نیست که. یکی محرم داستان های عاشقانه ته. یکی محرم داستان های علمی و کاری، یکی محرم امور سیاسی و فرهنگیت... محرم بودن یه جورایی مثل دکتر بودنه....
اوهوم، این جوری می شه که اگه تنها محرمت خودت باشی توی روزایی که فکر می کنی داره کم کم یه محرم چدید برات پیدا می شه دوتا راه بیشتر برات نمی مونه: یا کلا بی خیال ورود آدم جدیده بشی یا با خود اون آدم جدیده درباره ی ترس ها و نگرانی ها و شک ها و عاشقانه ها و ناعاشقانه هات حرف بزنی که تهِ تهِ فاجعه است باور کن!
پ.ن: البته که آدمای خود محرم به صورت معجزه گونه و شکنجه گرانه ای معمولا از پس فاجعه ها هم بر می آن. اما آدم بدجوری سابیده می شه روحش تنهایی...

خدایِ بزرگ

الله اکبر!
این یه اصلِ. با همه ی تلاششون برای این که ثابت کنن الله ما، اکبر نیست. باور دارم که خدایِ من و تو بزرگتر از آنست که نشنود صدایِ فریاد فریادرسی را.

وَ قَد خَضَعتُ بالانابَهِ اِلیکَ، و عَنَوتُ بالاِستِکانَهِ لدیکَ
فَاِن طَرَدتَنی مِن بابِکَ فَبِمَن اَلُوذُ؟ و اِن رَدَدتَنی عَن جَنابِکَ فَبِمَن اَعوذُ؟

و همانا که با انابه به درگاهت سر فرود می آورم و با زاری و خاکساری قصر پیشگاهت می کنم پس اگر مرا از در خود برانی به چه کسی پناهنده گردم و اگر از آستانت دورم کنی به چه کسی پناه برم؟
الله اکبر.

اَلَم یَعلَم بِانَّ اللهَ یَرَی؟

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقبِ سر نگران
ما گذشتیم و گذشت و چه طوفان ها کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
دلِ چون آینه ی اهلِ صفا می شکند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بی خبران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کین بود عاقبتِ کارِ جهانِ گذرا

هم من می دونم و هم تو که چه دروغ بزرگی دارم می گم به خودم که میگذارم و می گذرم... که اگه گذشته بودم و گذاشته بودمش، امروز دوباره دست بندِ سبزم را به دست نمی بستم.
هیجده تیرِ امسال را مثلِ سی خردادش و بیست و دوِ خردادش، هرگز فراموش نخواهم کرد....
خسته نباشید. خسته نشید.

من خوب می دونم و نمی دونم که تو چقدر می دونی که این بار قصه هه همون قصه ی همیشگیِ جهانِ گذرا نیست، که این بار بدجور خواهد ماند، با تمام تلاششان برای دهان به دهان نچرخیدنشان. می دونی؟ همون تاریخ سیاهِ بشر نوشته ای، که آدم بدا همه ی همیشه سعی داشتن به نفع خودشون بنویسنش و ردپای حقیقت رو پاک کنن، ثابت کرده که قصه هایی که بیش تر تلاش می شه زیرِ قالی قایم بمونن و فراموش بشن یه روزایی سر بیرون می زنن که گوشِ فلک رو کر می کنن با صداشون...
اَلَم یَعلَم بِانَّ اللهَ یَرَی؟
آیا ندانست که خدا او را می بیند؟

ظالم

جناب آقای چمران؟ مگر شما برادر همان دکترِ شهیدی نیستید که در مناجات های مکتوبش گفت:

"خدایا!
نگذار دروغ بگویم، زیرا دروغ ظلم کثیفی است.
هدایتم کن! زیرا می دانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است.
محتاجم مکن که تهمت به کسی بزنم، زیرا تهمت، خیانت ظالمانه ای است.
ما را ببخش، به خاطر گناهانی که ما را احاطه کرده و خود از آن آگاهی نداریم."
شهید چمران.

حالا شما به چه شما محتاج شده اید؟ قدرت؟ منصب؟
نمی دانید که الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم؟

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

من آخه؟

سکانس اول:
خودم در نقشِ من، پدر در نقش پدر
امروز ظهر ساعت2 سر میز ناهار
من این قدر تند و با عجله می خورد که لقمه در گلو گیر کرده از دست پدر لیوان آب را نمی تواند بگیرد و پدر چون کودکی لیوان را به لب من نزدیک می کند، اول شیطنتی منی، و بوسه ای بر دست کم موی پدر بعد هم یه چشمک که دواش همین بود دلش بابایی می خواست بچه...
- حالا چته؟ چقدره هولی تو؟
- دیرم شده باید زود برم. ناراحت می شید من زودتر پاشم برم؟
- کجا سر ظهری؟
من در حال پوشیدن مانتو
- شهیدبهشتی. جلسه داریم با بچه ها
- آره جون خودت! روز تعطیلی مگه شما جلسه داشته باشین!
سر گم شده لای مقنعه
- می تونم ماشین رو ببرم؟
- اِ... یعنی ماشینم نداره مرتیکه بی خاصیت. من فکر کردم فقط عرضه ی جنگ با من نداره... نه نمی شه می خوام برم بیرون
- خدافظ بابای بداخلاقِ خیلی بدِ دخترِ گل اذیت کن.
سکانس دوم
فقط من در نقش خودم، پسرک گل فروش
پارک وی، سر چهارراه
- چنده این گلت؟
- 1000 تومن. بفرما
- نه اینو نمی خوام، اون یکی رو می خوام که تو اون جعبه هه گذاشتی کنار پیاده رو، اون بنفشه
- اون مالِ خودمه... بهش اسپری هم زدم که بو بده!
- من 5 تومن می خرمش
سکانس سوم:
شهیدبهشتی، دانشکده فیزیک، جلسه گردهمایی ، تقریبا ساعت 6.30
- آقا قرار بود 5 تمام بشه، من بابا دم در منتظرمن... علف سبز شد زیر پاشون
کسی توجه خاصی نمی کند(من همیشه عجله دارد کمی عادی است...)
بابا زنگ می زند می پرسد 5 دقیقه نشد، بگو کی تمام می شه اگه طول می کشه من برم پارکی جایی تا بیای...
- نه الان میام دیگه. شمام زیاد معطل شدین.
- می خوای بگو الان کدوم خیابونید بیام همونجا دنبالتون، بذار منم ببینمش خوب... مرگ یه بار شیون یه بار...
- اومدم بابا. دم در برسی منم رسیدم
من گل بنفش به دست در حال خدافظی با بچه ها
- اگه یکی باباش گوشی رو بی خدافظی قطع کنه یعنی خیلی بد؟
دوستی عزیز: اگه بابات باشه، حالا مگه بابا بود؟(همه پر از شیطنت می خندند، تو بخوان همه گفتند: برو... خودتی... دیگه ما که می دونیم با کی قرار داری....)
من: خندان، آرام.
سکانس چهارم
توی ماشین پیش بابا
- ا ِ ... برا من خریدین؟ به چه مناسبت؟
- به خاطر کیک دیروز که خیلی خوشمزه بود به خاطر اینکه یه کم نمک گیر شی شاید بیش تر تو خونه بند شی
- من که همش خونم
- اِ ... گلم که کادو گرفتی؟ این چه گلیه؟ از سر چهارراه خریده مرتیکه؟ نگفتی بهش دخترِ ما این جوری بار نیومده؟ گل فروشی رو برا چی گذاشتن پس؟

من: سکوت، لبخند، کمی فکر؟ یعنی جدی جدی خودم این گل رو خریدم؟
نکنه یکی دیگه خریده من یادم رفته؟
من دوباره: لبخند: بی خیال... عمرا کسِ دیگه ای جز خودت حاضر شده باشه گل به این خوشگلی رو از تو جعبه ی کهنه ی سر چهارراه پشت اون سطل آشغال بزرگ دیده باشه و خرید باشه...
من سه باره: می خندد به داستان های ذهن پدر و دوستانِ نزدیک... می گذارد داستان ببافند ... من عاشق داستان و رویا و قصه است...
پ.ن: در داستان هر عشقی عشقِ واقعی است و هر عاشقی عاشقِ حقیقی... در داستان می توان با یک شاخه گل دنیایی ساخت...

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

معجون درد

دو سه روزی باز به بیمارستان بازگشته بودی و امروز باز از آن برگشته ای... عزیزی به شدت سعی دارد که حال و هوای تو را در این رستاخیز رنج و درد جسمی و روحی و جغرافیایی و الخ بهبود بخشد... صبح به پارک رفته اید و دویده اید، درست در لحظه ی حساسِ پرواز به تخیل و سبکی، موبایل زنگ می خورد و دردی جانکاه آغاز می شود... صحبت از عشقی افلاطونی است که تو می دانی حرفی بیش نیست... خوشبختانه اعتبار تمام می شود... با عزیز زیر درخت تنومند دراز کشیده اید و ابرها را درسته درسته می بلعید که صدای جنگی نزدیک به قعر زمین می کوبدتان...
آغاز داستان:
مردی ست بسیار جوان با موهای تراشیده و صورتی خشن... تی شرتی به نسبت جذب خاکی رنگ و شلواری 6جیب آن هم خاکی رنگ... تمام صدایش ریخته در گلویش و بگویی نگویی اهل جنگ به نظر می رسد... با خود می گویی قلدری است از جنس همان ها که هزارانشان را می شناسی با مادر خویش هم لابد چنین می کند که با همه... از دنیا طلب کار، خودبزرگ-دان و بالیاقت بین و هیچ!
این نیز می گذرد تا شب... رفته اید بیرون، از همین محله ها که فقط مغازه از همه مدل دارد و کلی آدم که برای خرید آمده اند... سعی می کنی که ذوق کنی و می کنی، پیرهنی و شلواری برای پدر هدیه می خرید و یک سِت آفتر شِیو برای او و پیراهن مردانه ی آستین کوتاه شیک تری برای اویی دیگر... خسته از راه رفتن و خندیدن، به بستنی فروشی می رسید... "سه معجونِ مخصوص پالیزی و یک فالوده...". روی لبه ی باغچه ی روبروی مغازه منتظر می نشینی... او را می بینی با همان تی شرت و شلوار خاکی رنگ صبح ... اینبار لیوانی شیر نارگیل به دست و غمگین؟ نه، شرمگین؟ نه، در آرزوی مرگ و سر به زیر ... با ته نگاهی پر از این که، نترس لباست کثیف نمی شه به تو و سرشار از اینکه چرا همراهانت به ما اینگونه می نگرند، کودکش را در بهت و حیرت به سمت خود می کشد و تو بخوان انگار که گفت:" نترسید ما جای زیادی نمی خواهیم همین گوشه می نشینیم"... تو لبخند می زنی و با مهربانی می گویی: "راحت باش ما راحتیم" و تو بخوان انگار که گفتم "برای من تو هم مثل تمام آدم ها ی جلوی بستنی فروشی حق دار"... کودک را محکم تر به سمت خویش می کشد و آرام جوری که تو کمتر بشنوی، می گوید زودتر بخور بابایی... لطیف و آرام، غمگین، شرم سار از کودک خویش...
نگاه نمی کنی تا جایی که بتوانی... خدا خدا می کنی که قبل از آماده شدن سفارشت رفته باشند... کودک انگار قصد تمام کردن شیر را ندارد... هی می خندد و حرف می زند و پدر هی اصرار به خوردن می کند و خود حتی قطره ای نمی خورد... لیوان بزرگی است، نارگیل آن بسیار زیاد و کودک که روی پایش زخم تازه ای از سوختگی نیز دارد با دستان کثیف و کوچکش اشاره می کند که خیلی یخه... البته که می گوید اّخه!
پدر سعی می کند لبخند بزند و می گوید یکی دیگه بخوری تمام می شه باید بریم بابا!
تمام زحمات دکترهایت را به باد می دهی با این تفریح کردنت دختر... زیاد زنده نمی مونی بی خودی الافی!
خدا خدا کردنت به هیچ جا نمی رسد! درست، درست، همزمان با قلپ آخر شیرنارگیل کودک، معجون ها یکی یکی از راه می رسند... دورچین موز، پر از پسته و بادام هندی، تاجی از آناناس بر سر با نگینی بزرگ از خامه... با آن عصای بیسکوییتی مسخره ... قاشق اول، همراه با سریع بلند شدنِ پدر، پر از طعم تلخِ من چرا اینجام؟ قاشق دوم، نگاه کودک و پای فقط پنجه بر زمین گذاشته اش، احتمالا دردمند از زخم سوختگی... قاشق سوم کِشِش دستِ کودک و جا ماندن دمپایی زرد او روی آسفالت و قاشق چهارم ... دیگر نیستند غیب شدند انگار...
معجون لذیذ ترینِ خوردنیِ شیرینِ مورد علاقه ی توست... و این معجون، طعمِ زهرمار دارد رسما! مخصوصا اگر عزیزی ثانیه ای یکبار بپرسد: "تو که معجون دوست داشتی چرا این قدر با اکراه می خوری؟ می خوای یه چیز دیگه بگیرم؟"
و تو دوست داری هزار هزار صفحه سفید بنویسی، هزار هزار صفحه سکوت، هزار هزار خط اشکِ مدام،
هزار هزار بار :
فقر فقر فقر فقر فقر ...
هزار فریاد : امان از فقر...
فقرِ عشق، فقرِ عدالت، فقرِ عقل، فقرِ انسان، فقرِ دوست، فقرِ کلمه، فقرِ آرزو، فقرِ ثروت...
و کودک و کودک و کودک و کودک...