۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

من و گریه؟

اون روز که مامان زیر دست و پای آدمایی موند که همین آدما ی امروز یادشون داده بودن که برای جا شدن تو مهدیه و عزاداری برای 6 ماهه امام حسین می شه از روی یه زن نیمه جون و خیس از شیرکاکائوهای نذری رد شد و گذاشت که مَردش و بچه هاش خون بالا آوردنش رو از زیر چادرا و کفشاشون ببینن، گریه ای که امروز کردم رو نکردم!

اون روز می دونستم بعد از این مامان جایی زندگی خواهد کرد که در اون آرام خواهد بود، جایی که تو به خاط کارایی که کردی جواب می دی و پاداش می گیری یا تنبیه می شی!

امروز که تو را داشتن می بردن، من نمی دونستم چی قراره بشه، نمی دونستم چی کارت می کنن، میترسیدم، اینجا جلوی ماها و همه ی آدما اسپری فلفل رو مستقیم توی صورت تویی می زنن که هیچ کاری نکردی! اونجا که ما نیستیم! اینجا با مشت توی سر و صورت تویی می زدن که فقط توی تشییع استادت شرکت کردی و حتی شعار هم ندادی، حتی الله اکبر! اومدی با استاد 6 ساله ات وداع کنی، اونجا چی کار می کنن بات؟

نمی تونستم فریاد نزنم، نمی تونستم گریه نکنم، نمی تونستم بذارم ببرنت، من و تو و همه ی دیگه اونجا یه اندازه مقصر بودیم: " ما همه دانشجو بودیم!!!

24 دی - استاد مسعود علی محمدی

امروز 8 رفتیم قیطریه! مراسم تشییع استاد بود! نیروهای جان بر کف 2 تا وانت آورده بودن با بلند گو و چیزی حدود 50 تا 70 نفر که اکثرن یا افراد مسنِ معمولی بودن یا سپاهی یا دانش آموز بسیجی!
دانشجوها از شریف و تهران و بهشتی و جاهای دیگه با استاداشون بودن، استادای فیزیک شریف و تهران با تقریب خوبی همگی اومده بودن(من اینا رو می شناسم، بقیه رو نمی دونم) 8.30 که شد پیکر استاد رو از خونه آوردن بیرون، شروع کردن برای خودشون پشت بلندگو شعار بدن که حسین حسین شعار ماست .... و این گل پرپر هدیه به رهبر ماست، کسی از دانشجوها جواب نمی داد، کوچه دوقسمت شده بود از خونه ی استاد تا سر کوچه استادا و دانشجوها بودن که ساکت پشت هم وایساده بودن و یه عکس استاد رو هم اون جلو نگه داشته بودن. دایره ای به شعاع نهایت 20 متر هم اونا بودن که شعار می دادن! ما وایساده بودیم فقط، پلیسها و لباس شخصی ها دو طرف کوچه بودن، به ته کوچه که رسیدن ما شروع به جرکت کردیم، زیاد بودیم، فقط صلوات فرستادیم، پشت هم! لباس شخصی ها با نفرت به همه مون نگاه می کردن و ازمون عکس می گرفتن، ته کوچه که رسیدیم یه نیگاه به پشتم انداختم، تا سر کوچه مهر سوم آدم بود، اکثرا دانشجو و استاد که صلوات می فرستادن، چند نفر شروع کردن به لااله الا الله گفتن، همه جواب می دادن و اونا با نفرت نیگاه می کردن! یکی از اطلاعاتیا به بهانه رد شدن از بینمون دست یکی از بچه ها را گرفت که ببرتش، داد زدیم کشیدیمش سمت خودمون، بعدم چند تا از پسرا دورشو حلقه کردن و لااله الا الله گویان رفتیم، پیاده می رفتیم سمت امام زاده، کم کم سر و کله موتوراشون پیدا شد، یه چندتایی که ترک نشسته بودند چاقوهاشون رو محکم دستشون گرفته بودن، از بینمون رد می شدن، کم کم سر و کله ی لباس شخصی ها میون جمعیت پیدا شد، با خشم نگاهمون می کردن، نزدیک امام زاده که رسیدیم دیگه لا اله الا الله هم نمی گفتیم حتی، سکوت... اونا بودن که شعار مرگ بر منافق سر می دادن. گه گاهی هم می رییختن یکی رو که دورش خلوت بود می کشیدن ببرن که بیش تر وقتا نمی تونستن، بچه ها نمی ذاشتن، مخصوصا استادا.
جلوی امام زاده رسیدیم جلومون رو گرفتن نذاشتن بریم تو، از سر خیابون هم دوتا از این گنده بسیجیها دنبال یکی از دوستامون راه می رفت.
خیلی سعی می کردن که تحریکمون کنن اما بچه ها هم سعی می کردن که خودشون و همدیگه رو کنترل کنن، تو صورتمون داد می زدن مرگ بر منافق، پیکر استاد را که خواستن ببرن تو امام زاده اومدن کنارمون زدن و با شعاراشون از بینمون رد شدن، به احترام استاد رفتیم کنار، یکی از دخترای دانشکده فیزیک دانشگاه تهران که از دوستامون بود تو میدون که وایساده بود با یکی از خانم بسیجی ها دهن به دهن شدن، ریختن که ببرنش، باز بچه ریختن کشیدنش بیرون.
نماز رو که خوندن دکتر مشفق ازمون خواست که برگردیم سوار اتوبوسا بشیم، داشتیم ساکت برمی گشتیم و یه عده با اشکاشون با استادشون خدافظی می کردن، پلیس و لباس شخصی ها دوطرفمون رو گرفته بودن، یههو یکی از شاگردای استاد رو که داشت می رفت، وسط جمعیت ریختن ببرن، بچه ها ریختن، اون بسیجیه که پشت ما بود، تو اون شلوغی دست احسان رو گرفته بود نمی ذاشت بره، گفتم آقا ولش کن، هولمون داد سمت ماشین بین بسیجی ها و ماشین گیر کرده بودیم، یه هو انگار که طعمه پیدا کرده باشن، ریختن الکی می زدنش،من جلوش وایساده بودم داد می زدم یکیشون از بالا سر همه مستقیم یه اسپری فلفل زد تو چشمای احسان، داد می زدن با مشت می زدن، یه نیروی انتظامی اومد کشیدمون بیرون، بهشون گفت نزنید مردمو، داد زد سرمون که برید سوار شید، برید، داشتیم می رفتیم دو تا دیگه از بچه هام اومدن که بریم، اون بسیجیه اومد شروع کرد هولمون بده و فحش بده که برو، تند برو، دیگه نبینمتون اینجا، احسان گفت: خوب داریم می ریم که زدش که چی گفتی؟ یهو سه چهارتا ریختن هی هولمون می دادن، فحش می دادن، تهدیدمون می کردن که می بریمتون یه جا چایی آبلیمو می دیم، انگار غنیمت جنگی پیدا کرده باشن هرکدومشون دستش می رسید یه چیزی می گفت، یهو خل شدن، من پرت کردن اون ور کشیدنش ببرنش تو ماشینشون، داشتم داد می زدم که دیدم اون یکی دوستم داره گریه می کنه که کاری نداشت که ولش کنین، بردنش!
یه اتوبوس داشت رد می شد داد زدیم، کوبیدیم به درش که درو باز کن، باز نمی کرد، گریه کردیم، بی شرف، درو باز کن، بچه ها از تو مجبورش کردن درو باز کرد سوار شدیم، گریه می کردیم هممون، یهو دروباز کردن دیدم چندتا از بچه ها احسان رو آوردن دارن میان بالا، دکتر مشفق پریده بود وسط، اجسان رو ول کرده بودن، دکتر رو برده بودن، که بعدا هم ولش کردن!
سخت بود! سخت!
دردناک!
مثل این می موند که تو مراسم تشییع عزیزت تو رو بگیرن ببرن، نذارن عزاداری کنی!