۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه

اِم م م ...

دارم به پیش نویس هام نگاه می کنم همشون منتظر نهایت یک کلمه یا یک جمله اند تا تمام شوند... همون یک کلمه است لعنتی که گفتنش این قدر می ترسونتم!
دچار خودسانسوری بزرگی ام، مدتهاست!
دوست عزیزی نوشتن در این جا رو درمان اثر گذاری می دونست، باید زنگ بزنم بگم که نه! اینم فایده نداشت! تعداد پیش نویس هام از 20 تا بیش تر شده!
یه ترس بدی دارم از دوباره قصه نوشتن! قصه هایی که روزگاری بخش بزرگی از زندگیم بودن!
تازه ... یه اتفاق عجیب تر! تازگی ها از قصه شنیدن هم می ترسم.... همش حس می کنم الانه که منو بکشه تو تک تک سطراش... هی دستاش رو می بینم که داره یواش یواش از تو جیبش درشون می یاره یه جوری که مثلا من نفهمم بعد لابد می خواد آروم آروم، نرم نرم بیارتشون سمتِ من.... بعد یه هو بغلم کنه ببرتم وسطِ کلمه هاش....
خیلی می ترسم ....
تا شروع می کنه به گفته شدن- این قصه- من از ترسم هی پا به پا می کنم... مخاطب درونم که منو بهتر از خودم بلده، دلش می خواد هی بشنوه بشنوه... هی بسازه، ببافه برا خودش اما من خیلی ترسیدم! در می رم ... دستشو می گیرم کشون کشون می برمش با خودم!

حرف نمی زنم نه که حرفی نباشه برای گفتن، نه! حرف هایی هست برای نگفتن!

۲ نظر:

Ehsan گفت...

بی رحم! فرار فایده نداره! من امتحانش کردم!
قبلا همه‌ي قصه‌ها گفته شده! ما فقط داریم به یادمی‌اوریمیشون.

Unknown گفت...

yeja mikhundam ke harja didi ke yeki goft ma bist sale felan karo anjam midim aslan negaran nabash chun momkene bist sal un karo eshtebah anjam dade bashe.ta vaghty ke harfe adam gharare ru kasi tasir bezare khube zade beshe age na mishe khod namayi ke in momkene adamo arum kone.ke albatte khodesh yejur tasire