سخت ترین لحظه تو زندگی ی آدم:
وقتی می فهمی برای کسی که تمام زندگیته فقط یه تجربه ای!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
من این ایوان نه تو را نمی دانم نمی دانم، من این نقاش جادو را نمیدانم نمی دانم گهی گیرد گریبانم گهی دارد پریشانم من این خوشروی بدخو را نمیدانم نمی دانم
۳ نظر:
هم اینجا آشناست و هم نیست ...
پستم خیلی راجع به کرمان نبود!:دی!!مطرح کردن اپیزود کرمان برای آشنا کردن جمع راجع به عقیده ی دوستم بود!اما حالا که بحثش مطرح شد این که داورا خوب بودن یا بد بودن....!
نمی دونم!!!اما من همشون رو دوست داشتم!همشون رو خیلی دوست داشتم!!حتی اونایی که اون جا(یا حتی بعداً تو تهران) بیخود و بی جهت اذیتمون کردند!اون 4 روز هم 4 روز دوست داشتنی ای بود که فکر کردن بهش رو دوست می دارم!کلاً تجربه ی محشری بود!و این که داورا رندم نبودن هم خیلی خوب بود!:دی!
پ.ن: :x
راجع به پستتون:
تجربه های مکرر...درد های همیشگی....
ارسال یک نظر