۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه

شوق


تردید بر سر دو راهیها تمامی عمر ما را به سر گشتگی دچار ساخته
چه بگویمت ؟ چون بیندیشی هر انتخابی هولناک است!

من شوق را به تو خواهم آموخت!
وجودی هیجان انگیز. نه آرام و سر به زیر.
من در آرزوی هیچ آسایش دیگری جز آسایش خواب مرگ نیستم!
ای مزارع گسترده که در سپیدی سحر غوطه ورید، من شما را بسی دیده ام.
ای دریاچه های آبی، من در موجهایتان غوطه ها خورده ام، هر نوازش نسیمِ خندان مرا به تبسم واداشته و من از بازگو کردن آن برای تو خسته نمی شم!
شوق را به تو خواهم آموخت...


ای انتظار تا کی ادامه خواهی داشت ؟ و اگر به پایان برسی با چه می توان زیست؟
ای انتظار! فریاد می کشیدم: آخر انتظار چه ؟ چه؟
از انتظارها برایت سخن خواهم گفت !
دشت و هامون را از پس تابستان دیده ام که چگونه در انتظار به سر می برد، در انتظار اندکی باران!
آسمان را دیده ام که چگونه در انتظار سپیده دم می لرزد!
من در انتظار شما به سر می برم ،
ای رضایت خاطر ! من در جستجوی تو هستم، تو همچون سپیده دمان زیبایی!

هیچ نظری موجود نیست: