۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

معجون درد

دو سه روزی باز به بیمارستان بازگشته بودی و امروز باز از آن برگشته ای... عزیزی به شدت سعی دارد که حال و هوای تو را در این رستاخیز رنج و درد جسمی و روحی و جغرافیایی و الخ بهبود بخشد... صبح به پارک رفته اید و دویده اید، درست در لحظه ی حساسِ پرواز به تخیل و سبکی، موبایل زنگ می خورد و دردی جانکاه آغاز می شود... صحبت از عشقی افلاطونی است که تو می دانی حرفی بیش نیست... خوشبختانه اعتبار تمام می شود... با عزیز زیر درخت تنومند دراز کشیده اید و ابرها را درسته درسته می بلعید که صدای جنگی نزدیک به قعر زمین می کوبدتان...
آغاز داستان:
مردی ست بسیار جوان با موهای تراشیده و صورتی خشن... تی شرتی به نسبت جذب خاکی رنگ و شلواری 6جیب آن هم خاکی رنگ... تمام صدایش ریخته در گلویش و بگویی نگویی اهل جنگ به نظر می رسد... با خود می گویی قلدری است از جنس همان ها که هزارانشان را می شناسی با مادر خویش هم لابد چنین می کند که با همه... از دنیا طلب کار، خودبزرگ-دان و بالیاقت بین و هیچ!
این نیز می گذرد تا شب... رفته اید بیرون، از همین محله ها که فقط مغازه از همه مدل دارد و کلی آدم که برای خرید آمده اند... سعی می کنی که ذوق کنی و می کنی، پیرهنی و شلواری برای پدر هدیه می خرید و یک سِت آفتر شِیو برای او و پیراهن مردانه ی آستین کوتاه شیک تری برای اویی دیگر... خسته از راه رفتن و خندیدن، به بستنی فروشی می رسید... "سه معجونِ مخصوص پالیزی و یک فالوده...". روی لبه ی باغچه ی روبروی مغازه منتظر می نشینی... او را می بینی با همان تی شرت و شلوار خاکی رنگ صبح ... اینبار لیوانی شیر نارگیل به دست و غمگین؟ نه، شرمگین؟ نه، در آرزوی مرگ و سر به زیر ... با ته نگاهی پر از این که، نترس لباست کثیف نمی شه به تو و سرشار از اینکه چرا همراهانت به ما اینگونه می نگرند، کودکش را در بهت و حیرت به سمت خود می کشد و تو بخوان انگار که گفت:" نترسید ما جای زیادی نمی خواهیم همین گوشه می نشینیم"... تو لبخند می زنی و با مهربانی می گویی: "راحت باش ما راحتیم" و تو بخوان انگار که گفتم "برای من تو هم مثل تمام آدم ها ی جلوی بستنی فروشی حق دار"... کودک را محکم تر به سمت خویش می کشد و آرام جوری که تو کمتر بشنوی، می گوید زودتر بخور بابایی... لطیف و آرام، غمگین، شرم سار از کودک خویش...
نگاه نمی کنی تا جایی که بتوانی... خدا خدا می کنی که قبل از آماده شدن سفارشت رفته باشند... کودک انگار قصد تمام کردن شیر را ندارد... هی می خندد و حرف می زند و پدر هی اصرار به خوردن می کند و خود حتی قطره ای نمی خورد... لیوان بزرگی است، نارگیل آن بسیار زیاد و کودک که روی پایش زخم تازه ای از سوختگی نیز دارد با دستان کثیف و کوچکش اشاره می کند که خیلی یخه... البته که می گوید اّخه!
پدر سعی می کند لبخند بزند و می گوید یکی دیگه بخوری تمام می شه باید بریم بابا!
تمام زحمات دکترهایت را به باد می دهی با این تفریح کردنت دختر... زیاد زنده نمی مونی بی خودی الافی!
خدا خدا کردنت به هیچ جا نمی رسد! درست، درست، همزمان با قلپ آخر شیرنارگیل کودک، معجون ها یکی یکی از راه می رسند... دورچین موز، پر از پسته و بادام هندی، تاجی از آناناس بر سر با نگینی بزرگ از خامه... با آن عصای بیسکوییتی مسخره ... قاشق اول، همراه با سریع بلند شدنِ پدر، پر از طعم تلخِ من چرا اینجام؟ قاشق دوم، نگاه کودک و پای فقط پنجه بر زمین گذاشته اش، احتمالا دردمند از زخم سوختگی... قاشق سوم کِشِش دستِ کودک و جا ماندن دمپایی زرد او روی آسفالت و قاشق چهارم ... دیگر نیستند غیب شدند انگار...
معجون لذیذ ترینِ خوردنیِ شیرینِ مورد علاقه ی توست... و این معجون، طعمِ زهرمار دارد رسما! مخصوصا اگر عزیزی ثانیه ای یکبار بپرسد: "تو که معجون دوست داشتی چرا این قدر با اکراه می خوری؟ می خوای یه چیز دیگه بگیرم؟"
و تو دوست داری هزار هزار صفحه سفید بنویسی، هزار هزار صفحه سکوت، هزار هزار خط اشکِ مدام،
هزار هزار بار :
فقر فقر فقر فقر فقر ...
هزار فریاد : امان از فقر...
فقرِ عشق، فقرِ عدالت، فقرِ عقل، فقرِ انسان، فقرِ دوست، فقرِ کلمه، فقرِ آرزو، فقرِ ثروت...
و کودک و کودک و کودک و کودک...

هیچ نظری موجود نیست: