۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

من آخه؟

سکانس اول:
خودم در نقشِ من، پدر در نقش پدر
امروز ظهر ساعت2 سر میز ناهار
من این قدر تند و با عجله می خورد که لقمه در گلو گیر کرده از دست پدر لیوان آب را نمی تواند بگیرد و پدر چون کودکی لیوان را به لب من نزدیک می کند، اول شیطنتی منی، و بوسه ای بر دست کم موی پدر بعد هم یه چشمک که دواش همین بود دلش بابایی می خواست بچه...
- حالا چته؟ چقدره هولی تو؟
- دیرم شده باید زود برم. ناراحت می شید من زودتر پاشم برم؟
- کجا سر ظهری؟
من در حال پوشیدن مانتو
- شهیدبهشتی. جلسه داریم با بچه ها
- آره جون خودت! روز تعطیلی مگه شما جلسه داشته باشین!
سر گم شده لای مقنعه
- می تونم ماشین رو ببرم؟
- اِ... یعنی ماشینم نداره مرتیکه بی خاصیت. من فکر کردم فقط عرضه ی جنگ با من نداره... نه نمی شه می خوام برم بیرون
- خدافظ بابای بداخلاقِ خیلی بدِ دخترِ گل اذیت کن.
سکانس دوم
فقط من در نقش خودم، پسرک گل فروش
پارک وی، سر چهارراه
- چنده این گلت؟
- 1000 تومن. بفرما
- نه اینو نمی خوام، اون یکی رو می خوام که تو اون جعبه هه گذاشتی کنار پیاده رو، اون بنفشه
- اون مالِ خودمه... بهش اسپری هم زدم که بو بده!
- من 5 تومن می خرمش
سکانس سوم:
شهیدبهشتی، دانشکده فیزیک، جلسه گردهمایی ، تقریبا ساعت 6.30
- آقا قرار بود 5 تمام بشه، من بابا دم در منتظرمن... علف سبز شد زیر پاشون
کسی توجه خاصی نمی کند(من همیشه عجله دارد کمی عادی است...)
بابا زنگ می زند می پرسد 5 دقیقه نشد، بگو کی تمام می شه اگه طول می کشه من برم پارکی جایی تا بیای...
- نه الان میام دیگه. شمام زیاد معطل شدین.
- می خوای بگو الان کدوم خیابونید بیام همونجا دنبالتون، بذار منم ببینمش خوب... مرگ یه بار شیون یه بار...
- اومدم بابا. دم در برسی منم رسیدم
من گل بنفش به دست در حال خدافظی با بچه ها
- اگه یکی باباش گوشی رو بی خدافظی قطع کنه یعنی خیلی بد؟
دوستی عزیز: اگه بابات باشه، حالا مگه بابا بود؟(همه پر از شیطنت می خندند، تو بخوان همه گفتند: برو... خودتی... دیگه ما که می دونیم با کی قرار داری....)
من: خندان، آرام.
سکانس چهارم
توی ماشین پیش بابا
- ا ِ ... برا من خریدین؟ به چه مناسبت؟
- به خاطر کیک دیروز که خیلی خوشمزه بود به خاطر اینکه یه کم نمک گیر شی شاید بیش تر تو خونه بند شی
- من که همش خونم
- اِ ... گلم که کادو گرفتی؟ این چه گلیه؟ از سر چهارراه خریده مرتیکه؟ نگفتی بهش دخترِ ما این جوری بار نیومده؟ گل فروشی رو برا چی گذاشتن پس؟

من: سکوت، لبخند، کمی فکر؟ یعنی جدی جدی خودم این گل رو خریدم؟
نکنه یکی دیگه خریده من یادم رفته؟
من دوباره: لبخند: بی خیال... عمرا کسِ دیگه ای جز خودت حاضر شده باشه گل به این خوشگلی رو از تو جعبه ی کهنه ی سر چهارراه پشت اون سطل آشغال بزرگ دیده باشه و خرید باشه...
من سه باره: می خندد به داستان های ذهن پدر و دوستانِ نزدیک... می گذارد داستان ببافند ... من عاشق داستان و رویا و قصه است...
پ.ن: در داستان هر عشقی عشقِ واقعی است و هر عاشقی عاشقِ حقیقی... در داستان می توان با یک شاخه گل دنیایی ساخت...

هیچ نظری موجود نیست: